ويدئو کليپ ها

فعالين فتنه آرشيو خبرها آرشيو اطلاعيه ها آرشيو مقالات کمپين ها

خانه

English

 

 

 

 

ناموس پرستی، یك تجریه شخصی

افسانه اکبرزاده

 

 

ناموس واژه آشنایی برای مردان سنتی و مقید به آداب، اما غریب برای یک زن. زنی که در جامعه ای متولد شده که هیچ وقت نتوانسته نسبت به هیچ چیز احساس تعلق داشته باشد. چرا که او خود متعلق به کس دیگری بوده است. یك باور رایج در میان بخشی از مردم این است که دختر تا زمانی که ازدواج نکرده متعلق به پدرش است و بعد از ازدواج متعلق به شوهر. عقیده ی ظالمانه ایست اما کدام زن معنای ظلم را میداند؟ زنانی به سان من که در میانه ی ظلم به دنیا آمده اند اصلا تصوری از حق و حقوق و برابری ندارند. به بحث اصلی برمیگردیم. ناموس چه بود؟ ناموس در تعاریف مردانه شرافت و سمبلی برای اثبات مردتر بودن مردان است .وقتی میگویند فلانی آدم ناموس پرستی است یعنی او خیلی مرد است و هرجا باشد حواسش به کوچکترین برخوردهای زنانه ی زنان خانواده اش هست. این موضوع هم برای او محدودیت ایجاد میکند هم برای زنان خانواده اما با دو جنبه. محدودیت لذتبخش برای مرد و آزار دهنده برای زن.

 

داستان ازآنجایی شروع شد که من به دنیا آمدم و پدرم برای نشان دادن حسن نیتش به برادر بزرگش من نوزاد را در ۶ ماهگی به صورت لفظی به عقد پسر عموی ۵ ساله ام درآورد و قرار بر این شد که وقتی این دو به بلوغ رسیدند با هم ازدواج کنند. من واقعا متاسف میشوم وقتی میبینم که نگاه یک جامعه مرد سالار به زن همانند یک جعبه شیرینی خامه ای است که آن را به عنوان پیشکش به خانه ی میزبان میبرد. من بزرگ شدم هنوز نمیدانستم که چرا همه ی دوستان و هم کلاسی هایم در سن ۱۲ سالگی خواستگار دارند و من نه! در آن سالهای کودکی چقدر غصه میخوردم. بیچارگی ما همه از آن روزی شروع شد که پیامبر کثیف اسلام دخترکی را به عقد خود درآورد و اعلام کرد دختران در ۹ سالگی به بلوغ میرسند و آماده ی باروریند! مادران جامعه ی من از ۲ سالگی برای دختر خود جهزیه جمع میکردند و درباره ی شوهر خوب و شوهر بد با دخترکان ۶ یا ۷ سالشان حرف میزدند. در منطقه زندگی من دختران ابتدایی و راهنمایی راجع به آخرین مد روز لاک و کفش حرف نمیزدند. راجع به سفرهای خارجی حرف نمیزدند. راجح به "آی فون و آی پد جرف نمیزدند". ما دنبال  آخرین مد سال لباس عروس بودیم و این تنها چیزی بود که جامعه نیز ما را از دنبال کردن آن منع نمیکرد. من بزرگتر شدم و از آنجایی که هنوز نمیدانستم که من همسر سوری چه کسی هستم برای خودم نقشه ها میکشیدم. اندک تفاوت من با سایر دختران آن سرزمین در این بود که من کمی بیشتر از حد معمول خیال پرداز بودم. با دیدن عکس تاج محل روزها و هفته ها به فکر فرو میرفتم. مادرم مرا مجبور به حفظ قرآن میکرد و من موقع خواندن صفحات سوره ی جن به اسب سواری در سبزه زارهای شمال فکر میکردم! شاید باورتان نشود اما من از فکر کردن به این تصورات نیز میترسیدم. نه این که کسی ما را منع میکرد اما در آن شهر کسی به اینها  اصلا فکر نمیکرد. من کم کم رشد کردم و توانستم جامعه ای را که در آن زندگی میکردم با سایر جوامع در کلان شهر های ایران بسنجم. عکسهایی از دختران هم سن و سالم را در مجله ها میدیدم. از طریق یکی از دوستانم به نام اکرم، کسی که تاثیر به سزایی در گشودن دریچه دید من داشت چند فیلم به دستم رسید و من تازه فهمیدم که زن یعنی چه و زنان دیگر و خارج از این مرزهای شهر کوچک من چگونه میزیند .دسترسی به اینترنت نداشتم و ارتباط زیادی نمیتوانستم با دنیای خارج برقرار کنم بنابراین جهانی از برای خودم ساختم با تخیلات و هر آنچه که در چنته ی خیالم داشتم. آن روزها من ۱۷ سال داشتم سالهای مدرسه داشت به پایان میرسید و من ناخودآگاه به سمت روزی کشیده میشدم که در آن روز همه ی آرزوهای خیال گونه ی یک دختر نوجوان به باد میرفت. از آنجایی که خیلی به کودکان علاقه داشتم تصمیم گرفتم روانشناسی کودکان را در دانشگاه ادامه دهم. در شهر ما دختران بسیاری قبل از ورود به دوره ی دبیرستان ازدواج میکردند و اگر شوهرشان اجازه میداد میتوانستند در مدرسه شبانه تا مقطع دیپلم ادامه تحصیل دهند که این امری بسیار نادر بود. اما من به خاطر این که به عنوان جیره ی پسر عمویم حفظ شده بودم و آنها بین خودشان قرار را بر این گذاشتند تا من دیپلم بگیرم و او هم کار خوبی پیدا کند توانستم تا دیپلم ادامه دهم و حتی برای دانشگاه شرکت کنم. خانواده ام ابتدا به شدت با این قضیه ی دانشگاه مخالف بودند ولی بعد از بحث های طویل و شبانه روزی رضایت دادند من در دانشگاه آزاد شهر خودم ثبت نام كنم اما من بدون اطلاع خانواده ام در كنكور سراسری شركت كرده و قبول شدم.  دانشكده شهری كه رشته مورد قبول من در آن موجود بود با ۱۳ ساعت فاصله در شمال کشور بود. مادر برای این که دل مرا نشکند گفت استخاره کردم گفت نرو!! من افسرده شده و شکستم. همه ی تصاوری زیبایی که از زندگیم ساخته بودم دود شد و من خودم را کاملا باختم. حالا خودم را محکوم به سرنوشتی میدیدم که بقیه ی دختران هم سن و سال من به آن دچار بودند . ازدواج اجباری و تن دادن به تمامی خواسته های مردی که تا یک ساعت قبل از عروسی او را ندیدی! در همین اثنا بود که ضربه ی بزرگ دیگری به من زده شد و آن خواستگاری رسمی پسرعمویم بود. گفتم: نه به هیچ عنوان. من اصلا ازدواج نمیخواهم بکنم من و نه وحید را نمیخواهم من میخواهم درس بخوا...! شترق! این سیلی پدرم بود .خفه شو دختره ی چشم سفید! این حرفا رو کی یادت داده ها ؟ شترق! تو بیجا میکنی رو حرف من حرف میزنی! تو غلط میکنی میخوای درس بخونی اصلا همین درس تو رو اینجوری کرده. زن و چه به دانشگاه ! یه بار دیگه بشنوم از این حرفا زدی میکشمت فهمیدی؟ گم شو برو بشین صداتم در نیاد ببین بزرگترها چه تصمیم میگیرن واست!

 

حتی نفسم در نمی آمد! پدرم بود! این مرد پدرم بود! پدری که همیشه با همه ی تندخویی ها و کتک ها و داد زدن هایش عاشقانه دوستش داشتم. به او اعتماد میکردم و هوایش را داشتم. اما حالا همه ی آن تصورات دچار زمین لرزه ای مهلک شده بود و کاخ آرزوهای من در مرکز این زمین لرزه قرار داشت. نمیدانستم چه کنم و از طرفی نمیخواستم با كسی باشم که کوچکترین احساسی به او ندارم. همانطور که گفتم خبرهای زیادی در مورد قتل های ناموسی در مناطق ما وجود داشت و بسیاری از آنها اصلا علنی نمیشد زیرا که قاضی محلی خودش طرفدار اینگونه قتل ها بود و خود قضیه را حل و فصل میکرد. در قوانین اسلامی ذکر شده اگر فردی کسی را بکشد و بعد اولیای دم مقتول رضایت بدهند مجرم یا همان قاتل آزاد میشود و با پرداخت اندکی دیه به باقی زندگی خود ادامه میدهد. در مورد قتل های ناموسی هم به این صورت عمل میشد که پدر بعد از کشتن دخترش به زندان می افتاد و مادر با دادن رضایت او را آزاد میکرد! این است آن عدالت علی وار! این است آن قوانین الهی که میگفتند! در آن سالها هیچ وقت نمیتوانستم با شنیدن این خبر های خودم را به باور کردن آنها راضی کنم!

 

چطور یک پدر میتوانست دخترش را بکشد. به یاد دارم وقتی خیلی کوچک بودم یک بار به مریضی قرار شد در بیمارستان بستری شوم اما به دلیل فقر امكان مالی كافی نداشتیم. همین پدری که مرا آن روز آن طور زد و به قتل تهدیدم کرد در آن سرمای سوزان زمستان برای هزینه های درمان من تا پاسی از شب کار میکرد. من مطمئن هستم سایر پدرهایی که بر سر مسائل ناموسی دخترشان را میکشند نیز دست کمی از پدر من نداشتند. همه ی آنها زمانی عشق و محبت را به آغوش فرزندانشان ریخته بودند اما پس چه چیزی باعث به وجود آمدن چنین جنونی میشد؟ جنونی که تا سر حد مرگ پدر را تشنه به خون فرزندش میکرد.  در آن روز ها من جواب این سوال را نمیدانستم و همه ی این قتل ها و جسد های دفن شده در حیات خانه برایم حکم معمایی بزرگ داشت اما حالا به خوبی میدانم آنچه که پدران مهربان را به قاتلانی بالفطره تبدیل میکرد آموزه های اسلامی بود که در سنتهای آن محل عمیقا ریشه دوانیده بود. علت این قتل ها این بود که دختران مانتو پوش از نظر امام جماعت مسجد فاحشه شناخته میشدند و گناهکار. از آنجا نشات میگرفت که میکفتند اگر دختری از خانه فرار کند پدر بی غیرت نیز با او در جهنم خواهد سوخت. از آنجایی نشات میگرفت که میگفتند بی ناموسی را هیچ چیز جز خون نمیشوید و آنقدر این مردان را در منگنه ی غیرت و شرافت قرار میداند که آنها از خود بیخود میشدند. آه قلبم به درد می آید از این ظلم. دلم برای آن پدر ها هم میسوزد. آنها نیز به گونه ای قربانی اطلاعات غلط و اعتقادات کپک زده ی اسلامی شده اند.

 

از خانه فرار کردم. درست زمانی که خانواده ام قرار عقد گذاشته بودند و قرار بود هفته ی بعد برای آزمایشات قبل از ازدواج به مرکز بهداشت منطقه مراجعه کنیم. من رفتم. ابتدا به خانه ی یکی از آشنایانمان رفتم. داراییم اندکی پس انداز و چند تکه طلا که به گردن و گوشم آویزان بود. در خانه ی آن دوست به من سفارش شد که بهتر است از آن شهر مهاجرت کنم و گرنه زنده نخواهم ماند. من طبق توصیه او فرار کردم .در شهر مقصد به مهد کودکی رفته و در آن مشغول به کار شدم. به کودکان نقاشی یاد میدادم. در یکی از همین روزها با خانواده ام تماس گرفتم. مادرم گفت دخترم برگرد من قول میدم که کسی کاری نکند. من به او گفتم من قصد ازدواج با کسی را دارم و اگر میخواهید مرا ببینید به اینجا بیایید. در همان روزها با پسری آشنا شدم که تمامی ایده آل های مرا به عنوان کسی که میتوانست در رویاهایم با من همگام باشد را در خود داشت. من به واسطه ی او دیدم را نسبت به جهان بسیار بسیار گسترش دادم. من عاشقانه او را دوست داشتم و اگر دلیلی برای زنده بودن بود همان او بود. به خانواده ام گفتم که میخواهم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. در واقع من ازدواج كرده بودم. مادر میگفت باشه بیایید اینجا انشالاه همه چیز درست میشود! من اما از بازگشت میترسیدم. گفتم اگر مرا میخواهید اینجا به دیدنم بیایید. پدرم آمد و در ترمینال جنوب به دیدارش رفتم. پدرم را دیدم که از اتوبوس پیاده شد. کسی که دوستش داشتم کنار من بود. پدرم اندکی چشم چرخواند تا مرا بشناسد. از زمانی که از شهرمان رفته بودم مانتو میپوشیدم و آن چادر سیاه رنگ را کنار گذاشته بودم. به سمت ما آمد و نزدیک شد. سلام کردیم و او فقط نگاه میکرد. در دستش ساکی سیاه رنگ بود دست دیگرش رو به پشت بود نگاه همسرم لحظه ای پر از تردید شد و قبل از پایان یافتن این تردید پدرم چاقو را به سمت ما دراز کرد ما به سرعت به سمت مترو فرار کردیم و در شلوغی گم شدیم .

 

همه چیز برایم تار شده بود. دنیا دور سرم میچرخید و من آرزو کردم ای کاش آن چاقو قلب مرا همانجا میدرید . هیچ قلم و هیچ عکسی نمیتواند حسی را که من در آن لحظه داشتم را بیان کند. باید فقط در چشمانم نگاه میکردی تا ببینی من چه میکشم. دردی داشتم به اندازه ی تمام بیکسی های عالم و غمی داشتم به عمق نانوشته هایی به وسعت ۱۸ سال.  درد من از آنهمه حماقت بود. درد من از آن همه نادانی بود.  درد من از کمبود عشق بود.

 

به مادرم زنگ زدم. با شنیدن صدای من بهت زده شد! انتظار نداشت من زنده باشم! مادرم ...! گفتم: مگر نگفتی با من کاری ندارید؟ مگر نگفتید آسیبی به من نمیرسانید. ناگهان بغض مادرم ترکید و نتوانست خود را کنترل کند. تنها چیزی که به عنوان آخرین جملات از او به یاد دارم این بود: بابات و عموت میخوان بکشنت .اومدن تهران خونت را بریزند دختر خودتو نجات بده ...! انتظارش را داشتم. هفته ی بعد به کمک یکی از دوستان همسرم موفق به دریافت چند مدرک برای خروج از کشور شدیم. چون طبق گفته ی مادرم تا زمانی که خون من را نریزند آرام نخواهند نشست. حرف ملا به یادم می آید که تنها خون است که بی ناموسی و بی شرافتی را میشوید. ما دیگر در آن کشور جایی که من بچه هایش را عاشقانه دوست داشتم امنیت نداشتیم و هیچ قانونی وجود نداشت که از ما دفاع کند. نه قانونی در کتاب قانون اساسی بود نه قانونی احساسی در قلب خانواده ام.

 

و من به ناچار قدم به وادی غربت  گذاشتم و قسم خوردم تا زمان مرگم از روشنگری بر علیه این خونخواران مذهبی و بی سوادان متعصبی که کانون خانواده را به گند میکشند و زن و مرد و فرزند را به جان هم می اندازند دست بر ندارم.*

 

مندرج در زن آزاد شماره ۱۳

 

 

fitnah.movement@gmail.com