ويدئو کليپ ها

فعالين فتنه آرشيو خبرها آرشيو اطلاعيه ها آرشيو مقالات کمپين ها

خانه

English

 

 

 

 

بکارت، كاغذ نقره ای داخل پاكت سيگار

 

سهیلا شهباز نژاد

 

 

درشهرمن بكارت همان كاغذ نقره ای داخل پاكت سيگار است. آنگاه که اين زر ورق نقره ای پاره شود، هركس هوس دست درازی ميكند. تمام كه شدی درست مانند قوطی سیگار مچاله ات کرده و دورت میندازند.

 

در ایران هنوز در بعضی شهرستان ها و عشیره ها بر سر این قضیه سرها می برند و دخترها هستند که به خاطر از دست دادن پرده بکارت پیش از ازدواج رسمی از ترس پدر یا برادر خودشان را می کشند. دختران ایرانی تا سالها تمایلات جنسی خود را سرکوب یا محدود می کنند فقط برای اینکه در ازدواج اول برای مردان جامعه ما «مهم» است که با یک باکره به حجله شب زفاف پا بگذارند. حتی دخترهایی که خطر می کنند و رابطه جنسی پیش از ازدواج را تجربه می کنند بسیار مواظب هستند که این پرده ظریف آسیب نبیند و آینده شان خراب نشود. در ایران از بچگی به دختر می گویند زیاد پاهایت را باز نکن یا از بلندی نپر و زیاد ورجه ورجه نکن چون تو دختر هستی. کنجکاوی های دختران برای فهمیدن علت این همه مراقبت بدون پاسخ باقی می ماند تا سالهای بلوغ. در سالهای بلوغ هم هیچ منبع مناسبی برای آموزش مباحث جنسی برای دختران وجود ندارد. مدرسه که هیچ، پدر و مادر ها هم که حرفی نمی زنند و می ماند دوستان و همکلاسی های دبیرستان. در سالهای اخیر به برکت اینترنت کمی این کمبود جبران شده و می توان کم و بیش اطلاعاتی کسب کرد.

 

این مقاله روایتهایی است واقعی از اعماق درد و رنج ناشی از مقوله بکارت برای دختران. راویان این مطلب افراد حقیقی و واقعی هستند که مجبورم هویت شان را فاش نسازم. روایتهای این افراد تنها روایت های این چند نفر نیست روایت های میلیونها دختر در ایران و جوامع اسلامی. هدف از نگارش این مطلب نقد بیرحمانه پدیده ای است با هزار شکل منجر به رنج و عذاب و آزار دختران میشود.

***

با مهسا در دانشکده حقوق آشنا شدم. از ابتدای آشنایی احساس میکردم مهسا کوهی از حرفهای نهان در خود مخفی کرده. حرفهایش اشک ها و لبخندهایش، نگاههایش، حرکت اشاره دست هایش، زاویه نگاههایش همه پر از حرف های نهانی بودند. خیلی زود باهاش جوش خوردم حرف ها و دردهای مشترک زیادی داشتیم. زیاد سخت نبود که وارد اعماق وجودش بشوی. اونقدر ساده بود که به سادگی میشد وارد دنیای دورنی اش شد. او آرام آرام سفره درد های دلش را برایم باز کرد. مهسا برایم از خودش از کودکی و از بغض فرو خورده اش اینگونه تعریف کرد:

 

من در خانواده به دنیا آمدم  که باور‌های مذهبی‌ و ریشه هایی از جهل‌ خرافات وجود داشت و از همان دوران کودکی به من آموختند که تو یک زنی‌ و همیشه و در همه حال باید اطاعت کنی‌ و سکوت کنی و فقط میتوانی‌ یه مادر و یه زن باشی‌ تو همیشه ابزاری و مرد میتواند از تو استفاده  کند .همیشه خانوادم میگفتند مبادا گول بخوری و با کسی‌ ربطه ی‌ جنسی‌ داشته باشی؛‌ مبادا باکرگی ات رو از دست بدی اگه از دست بعدی دیگه میشی‌ مثل یه دستمال کثیف و به درد نخور و دیگه نمیتونی‌ با کسی‌ ازدواج کنی‌. این کار خلاف شرع و دینه، اگه این کارو هر کسی‌ بکنه لایق سنگساره و بی دین وِ هرزه. تو نباید اینکارو بکنی‌...همیشه آین حرفا برام کابوس بود.

 

ترس از دست دادن بکارت، حاملگی‌، ترس از فاحشگی حتی خوابم رو هم خراب میکرد و شبهای بسیاری بود که دیگه نمیتونستم راحت بخوابم و حتا ناخواسته از زن بودنم بیزار شده بودم. وقتی‌ کم کم بزرگ شدم و تفاوت  جنسی‌ خودم رو با مردا میدیدم ناخواسته جذب دنیای  مردونه میشدم و مرد‌ها رو موجوداتی پرقدرت و بی‌ نقض میدیدم و اینکه همیشه زمزمه ای‌ مادرم همراهم بود كه در گوشم همچنان نجوا میکرد که بترس ازمردا. مادرم منو بسیار محدود میکرد بدلیل اینکه من یه دخترم باکره بودم ، نمی گذاشت که با دوستانم باشم ،مهمونی برم و حتا به گشت گذار برم و مرامحدودم  میکرد من هم کم کم باور کردم که اگه دختری باکره گی ش را از دست بده یه زن هوس باز و کثیفه و ناخواسته هر کدوم از دوستام که این وضعیت براشون پیش میومد رو کنار میذاشتم اما بعد از مدتی دوباره به سمت دوستام میرفتم. تناقض عجیبی‌ داشتم تا اینکه با پسری آشنا شدم که  که بسیار دوسش داشتم و بارها سر موضوع رابطه جنسی‌   دائماً بحث داشتم، کلی‌ دوسش داشتم و واقعا رابطه با اونو دوست داشتم اما به دلیل احساس عذاب وجدان هرگز نتونستم با اون کسی‌ که واقعا دوسش داشتم رابطه داشته باشم و به همین دلیل از دستش دادم. من یاد گرفتم که دیگه کسی‌ و دوست نداشته باشم و این حس جنسی‌ رو تو خودم سرکوب کنم و بسیار پرخاشگر و عصبی شده بودم.

 

 سالها گذشت تا اینکه با کسی‌ آشنا شدم. پسری که بسیار برام جذاب بود احساس فوق العاده ای بهش پیدا کردم.  احساسی‌ که تمام افکار و احساس گذشته رو در من شکست. کسی‌ که تو وجودش حل شدم و دیگه به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم. هر چند که با اون ربطه ی‌ کاملی نداشتم ولی‌ برام بسیار لذت بخش بود. حس جدید که برام بسیار ارزشمند بود تا مدتها با هم بودیم و برام بسیار مهم بود اما دوباره مادرم نجوا هاش شروع شد  که چرا ازدواج نمیکنی‌،آخرش سر خودت یه بلایی میاری و دیگه اونوقت دیگه پشیمونی سود نداره ،زمانی‌ به حرفای من میرسی‌ که آبروت رفته و میفتی تو خط فاحشگی و حرفای بد تر از اینا. چرا مادر من انقدر می‌ترسید مگه من چیکار کرده بودم که مستحق این حرفا بودم؟  من فقط کسی‌ و دوست داشتم اما درک این موضوع واسه بخشی از خانوادها‌ی ایرانی‌ کلی‌ سخته.  فشارهایی که مادرم به من می آورد ربطه ی‌ منو بسیار خراب میکرد و تا مرز جدایی پیش می برد.

 

مدتی از ربطه ی‌ ما گذاشت و تا اینکه یه شب اتفاق بعدی افتاد درد وحشتناکی که امونمو برید و ترس بدی که کابوس نداشتن بکارتو برام تداعی کرد. رو پاهام بند نبودم احساس بدی داشتم من دیگه باکره نبودم. ... تمام گذشته ام حرفای مادرم،حرفای مردم، جامعه ی‌ ایرانی‌ همه چی‌ جلوی چشم رژه میرفت حس می‌کردم دارم می‌میرم اولین چیزی که اومد تو ذهنم صدای مامانم بود  که همیشه میگفت بترس از روزی که دیگه دختر نباشی‌ و بشی‌ مثل یه تیکه دستمل کثیف اون موقع همه طردت می‌کنن و می افتی تو راه فاحشگی.  بترس ،بترس. ... دیگه مغزم کار نمیکرد.

فقط گریه می‌کردم. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که دوست پسرم باهم ازدواج کنه اما دریغ که این خواسته بیجا و بی‌ معنی‌ بود.  نمیدونم اون شب چطوری صبح شد ولی‌ صبحش سر کار نرفتم حالم اصلا خوب نبود. داشتم دیوانه میشودم. اون روز احساس می‌کردم  همه فهمیدن که من یه دختر نیستم  و منو دیگه مثل یه فاحشه ی هوس باز می‌بینن وقتی‌ رفتم خونه مادرم فقط نگاهم میکرد یه لحظه قلبم وایستاد. احساس می‌کردم که الان که مامانم از چهرهٔ رنگ پریدم بفهمه که من دیگه دختر نیستم و الانه که دیگه منو از خونه بیرون کنه ، من حتا  نمیدونستم که عکس العمل خانوادم چی‌ ممکن باشه ولی‌ مطمئن بودم که مادرم سکته می‌کنه. شرایط بدی بود از همه مرد‌ها بدم میومد. شده بودم مثل زنی که با همهٔ وجود بدبخت بود. ناامید شده بودم و به آخر خط رسیده بودم .

 

 تو اون شرایط تصمیم گرفتم که برم پیش دکتر و جراحی کنم و این پردهٔ لعنتی رو بدوزم  خیلی‌ وحشتناک بود برام.  فقط گریه می کردم نمیدونم چرا ‌همش نگران این بودم که الان دکتر داره منو چطور می‌بینه و چه فکری راجع به من می‌کنه آیا فکر می‌کنه من یه دختر فاحشه و هوس بازم. اما اولین سوزنی که به بدنم خورد و درد چندش آورش تمام روزهای خوبم را به باد داد. دوباره یاد حرفهای مادرم، نگاه مردم، حرفای دین و مذهب راجع به بکارت میگفتن افتادم. و دردهای من بیشتر و بیشتر میشد. تازه دکتر میگفت باید یه قسمتی‌ از جراحی رو بذاریم واسه فردا. از ترس فشار خونم افتاده بود. نمیتونستم از جایم بلند شم. نمیتونستم حتی حرکت کنم . ...واقعا وحشتناک بود.  حتا من حق فریاد زدن رو هم نداشتم  و حق كردیه كردن با صدای بلند رو هم همینطور. چون اگه کسی‌ متوجه میشد که دارن تو مطلب جراحی می‌کنن جواز دکتر رو باطل می شد.  من مجبور بودم که تمام درد و فریادم و گریه ام را تو دلم بریزم. هنوزم تمام اون دردا تو دلمه.  هنوزم اون درد چندش آور رو حس می‌کنم و عذاب می‌کشم . ... دوباره سکوت و درد. دوباره زجر بکارت که نداشتنش منو به جنون کشونده و خود کشی‌ کشونده بود. بعد از جراحی من دوباره دچار تضاد شدم. ترس از دست دادن دوبارهٔ بکارت و شوق داشتن عشقم.  اما بعد از مدتی دوباره با دوست پسرم ادامه دادم اما وقتی‌ دوباره رفتم دکتر گفت که بخیه‌ها باز شده و  دوباره باید جراحی کنی‌ اما من که دیگه حاضر به انجام این کار نبودم .

 

از طرفی هزار جو دلشوره و نگرانی های دیگه داشتم. احساس میکردم خوشبختی مثه یک پرستویی از زندگی من کوچ کرده. احساس میکردم آینده ام تیره و تاره. دیگه نمیتونستم ازدواج خوبی‌ هم داشته باشم. چون هر کسی‌ که می‌خواستم باهاش ازدواج کنم منو می‌برد دکتر زنان که گواهی بکارت بگیرن و اگه میفهمیدن که باکره نیستم علاوه بر کلی‌ آبروریزی، مشکلات دیگری برام درست میشد و از طرفی تنها راهی‌ که داشتم این بود که با یه مرد پیر ازدواج کنم،همهٔ این فکرا مثل خوره تمام روح ام را میخورد.  حتی به فکر خودکشی‌ افتاده بودم. دانشگاه اومدم که شاید در لابلای درس اینها را فراموش کنم. اما نمی شه. گویی مثه کنه به تن و بدنم چسبیده و ذره ذره روح و زندگی ام را داره می مکمه.

***

این پدیده بکارت بسیاری از دختران را بکام مرگ کشیده، شیوا، مینا، منیره، و غیره و بسیاری از دوستام  نقط مشترکی داشت از غم و درد و عذاب ناشی از کابوس بکارت.  مریم هم  جرمش این بود که فقط عشق بود  فقط زن بود. زنی‌ که ۹ سال با کسی‌ که دوسش داشت مورد سؤ استفاده قرار گرفت. مریم هم خانواده مذهبی‌ داشت و زندگی‌ سخت هم از نظر مالی، فرهنگی‌،مذهبی‌. ... داشت و بعد از اینکه بکارتش رو از دست داد و به خاطر همین ضعفش مجبور بود که همیشه در دسترس دوست پسرش باشه که شاید اون آقا بخواد باهاش ازدواج کنه اما شرایطش بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد چند وقت بعد هم حامله شد و این دیگه یعنی‌ همه چی‌ تموم، دچار بحران روحی شدیدی شده بود همش گریه میکرد و آروم کردنش کار بسیار سختی‌ بود اما  در نهایت رفتیم دکتر برای کورتاژ.عمل وحشتناکی‌ بود مریم به دلیل ترسش از جراحی به هیچ عنوان بیهوش نمی‌شد و ‌همش تکون میخورد که این کار دکترو خراب میکرد که وسط کار گفت نمی‌شه برید یه روز دیگه بیاین.  بیهوش نمی‌شه. دفعهٔ بعد هم همینطور که وسط جراحی از من  و دوست پسرش خواست که بریم تو اتاق که مریم را محکم نگاه داریم که تکون نخوره تا اون بتونه کورتاژ کنه. وقتی‌ رفتم‌ داخل و مریم را در اون وضعیت دیدم حالم خراب شد. خیلی‌ وحشتناک بود.  همین دست و پا زدن هاش باعث شد دستگاهی که دکتر ازش واسه کورتاژ استفاده میکرد تمام رحم مریم رو سوراخ کنه.  زخم وحشتناکی‌ ایجاد شده بود.نه کورتاژی انجام شد و نه مریم خوب شد تازه زخم عمیقی هم ایجاد شده بود  ما حتی حق شکایت رو هم نداشتیم  چون این کار غیر قانونی بود و دکتر پیش از عمل از ما رضایت نامه گرفته بود. مریم مدت زمان زیادی زیرآمپول فشار مداوم بود. تا اینکه تونست بچه را سقط کنه . بعد از اون بود که مریم به خونریزی شدیدی افتاد بود. از اون تاریخ مریم دیگه هیچ وقت خوش حال نبود. همیشه غمگین بود  گریه میکرد و آخرش هم بابک رهاش کرد و مریم با اون همه ناراحتی‌ و درد و غصه بیماری عفونی هم گرفته بود به دلیل کورتاژ هم ضعیف شده بود هم مریض، واقعا شکسته شده بود من واقعا دیدم  که مریم تو اون زمان پیر شد و بعد از بابک ‌همش با مرد‌های پیر و سنّ بالا دوست میشد و وقتی‌ بهش می‌گفتم که این کار و نکنه و تصمیم به ازدواج با مرد ۶۰ ساله نگیره میگفت من جوونیم رو به اون میدم اون هم نداشتن بکارت مو ندیده میگیره.

***

یکی‌ دیگه از دوستهام به نام آمنه که چند سال پیش بر اثر حادثهٔ تصادفی رانندگی‌ فوت کرد. آمنه بکارت نداشت. این پدیده کثیف  و پر از ننگ که همهٔ دخترا رو به اسارت گرفته و زندگی‌ هممون رو عوض کرده . آمنه هم بعد از پاره شدن بکارتش دنیاش عوض شد و دچار افسردگی شدید شده بود. خیلی‌ از دوست پسرش التماس کرد که حتی حاضر بود که صوری و فقط برای چند روز او را عقد کنه و طلاق بده. اون پسر هم تا آونجایی که تونست ازش سؤ استفاده کرد  و اون همیشه تو فکر انتقام بود. همش با پسرای مختلف دوست میشد ازشون سؤ استفاده مالی و احساسی‌  می‌کرد و ولشون میکرد او دیگه تن فروش شده ‌بود و حرفای ماهم دیگه هیچ تاثیری نداشت.

 

مرغ آمنه فقط یه پا داشت تا اینکه آخرش در یه تصادف رانندگی‌ جونشو از دست داد و هنوزم هیچ کس نمیدونه که واقعا چه اتفاقی‌ افتاد و چرا‌ها‌یی‌ که کسی‌ نتونست جوابشو پیدا کنه.  بد‌ترین قسمت ماجرا این بود که حتا بعد از مرگش  باز هم عذاب کشید. آمنه که همیشه می‌ترسید که پدرش و مدرسه بفهمند که باکره نیست و دلیل عدم علاقه اش به ازدواج رو بفهمن  در روز خاک سپاریش وقتی‌ پدرش به پزشکی‌ قانونی رفت  اونجا بهش گفته بودن که دخترت باکره  نیست و روی گزارش نوشته بود بانو آمنه و نه دوشیزه. پدر و مدرسه چه حالی‌ شدن رو نمی‌شه گفت. بعد از اطلاع از اینکه آمنه باکره نبوده مادر آمنه دچار بیماری شدیدی شد. برای همه غم از دست دادن آمنه به فراموشی سپرده شده و در مقابل غم از دست دادن بکارت آمنه غم انگیز شده بود. وقتی‌ مراسم تموم شد بعد از ۷ روز پدر آمنه از ناراحتی‌ و بی‌ آبریی در فامیل سکتهٔ قلبی کرد و‌ اونم فوت کرد و بعد از پدرش هم شاید چند ماه بعد فشارهای اطراف فامیل و مدرسه روی مادر آمنه بحدی شدت گرفته بود که کار به جائی‌ رسید که مادر آمنه را هم در بیمارستان روانی بستری کردند.

***

زیبا دوست دیگرم هم یکی دیگر از قربانیان بود. زیبائی که از یک خانواده متوسط به پائین جامعه است که ۸ خواهر و برادر دارد از  پدر و مادری بسیار سختگیر که حتا  مجبورش می‌کنن نماز بخونه و روز بگیره، کسا‌یی که هنوز معتقدند که زن برده است، زن ابزاری در دست مردان است و زن آفریده شده که فقط مطیع  شوهرش باشه. با همهٔ این حرفا ی دردناک و فشار‌ها و سختگیریها فقط در مقابل اطاعت از پدر حق درس خواندن رو داره  و به قول خودش که میگفت تو زمان دانشگاه با پسری آشنا شدم و چون از لحاظ عاطفی منو جذاب کرده بود سخت عاشقش شدم رابطمون  بسیار عمیق شده بود یکی‌ از شبهایی که با دوست پسرم تنها بودم مشروب خوردیم  و وارد رابطه شدیم. بعد که به حال خودم اومدم که کار از کار گذشته بود. سرنوشت زیبا هم مثل مهسا، و واکنشش هم مثل مهسا بود. شاید این واکنش واسه دخترای بد بخته چون همشون همون لحظه احساس می‌کنن باید بمیرن و همه چی‌ تمومه بعد از اون شب حتا با وجود رابطه عمیق و عاشقانه ای که داشتن  زیبا خیلی‌ اوقات راجع به ازدواج با دوست پسرش حرف زد و همش با وعده‌های پوچ  مواجه شد. به زیبا گفت بود که من بدلیل مشکلات مالی توانایی ازدواج رو ندارم و خانواده‌ام با ازدواج ما موافق نیستن و اگه خلاف میل خانواده‌ام عمل کنم اونا منو از همه چی‌ محروم می‌کنن و طرد میشم ما فقط می‌تونیم با هم دوست باشیم و موضوع ازدواج واسه همیشه تمومه و حالا زیبا مونده و تنهائی‌ و یک خانواده مذهبی که دارن مجبورش می‌کنن که با پسر عموش ازدواج کنه و یا هر کس دیگه ای‌ رو که خانواده برای ازدواج با اون کاندید کنن باید ازدواج کنه.این وسعت معناست و یک احساس سرخورده و یه آینده نامعلوم و تنها چیزی که به فکرش میرسه اینه که خود کشی‌ کنه که شاید شرایطش عوض شه و این تصمیم تلخ‌ترین و خطر ناک‌ترین فکر یک دختر ۲۸ ساله است چرا باید اینطور باشه  که ما دختران در ایران به خاطره موضوع به این بی‌ ارزشی به این زودی به پایان خط زندگی‌ برسیم  و مثل یک مجرم همیشه در ترس زندگی‌ کنیم؟ جرمی که فقط حکمش اعدام است، وقتی‌ که باکره نباشی رنگ دنیا سیاه و تاریکه مثل پرتاب شدن تو سیاهی و تاریکی‌  که حتا نمیدونی‌ از کجا و به کجا پرتاب میشی‌  و فقط میدونی‌ که دنیا برات عوض شده  و حتا نگاه مردم هم به نظرت عجیب غریب میاد و تنها میشی. خیلی‌ از دخترا زندگیشون اسیره‌ همین حماقتها ‌های اسلامی و جامعه‌ مرد سالار شده، خیلی‌ از ما چنگالهای وحشی اسلام رو تو قلب خودمون احساس می‌کنیم،حسی پر از انواع ناپاکی و کثیفی، حس میکنی‌ حالا که باکره نیستی‌ باید بمیری و جامعه برات جائی‌ نداره  دوستی نداری، طرد میشی‌ خرد میشی‌ و زندگی‌ نامعلومی پیدا میکنی.‌ فقط و فقط به این دلیل که تو یه زنی‌  و یک برده ای و باید برای اربابت دست نخورده باقی‌ بمونی. تو هیچ حقی‌ نداری حق تو نصف حق مرده، تو حتا حق لذت بردن جنسی‌ رو هم نداری، حق حرف زدن. ... تو جامعه یی زندگی‌ میکنی‌ که حقی‌ به بدن خودت هم نداری و ملاک شور و صداقت و پاکی تو فقط بکارت توست،حتی نمیتونی‌ واسه زندگیت تصمیم بگیری همیشه یا تحت ولایت پدری یا تحت ریاست شوهری. شوهری که رئیس خانوده است. بکارت این پدیده ننگ بر زن، این قداست احمقانهِ اسلامی، این معیار سنجش پاکی‌ و انسانی‌ و این حماقت اسلامی چه‌ها بر سرمان آورد و ما را تا چه منجلابی کشید. چه بسیارند کسانی‌ که داشتن بکارت را مایه فخر و نداشتنش را کثیفی و گناهی‌ نابخشودنی می‌دانند.*

 

مندرج در زن آزاد شماره ١٧

 

fitnah.movement@gmail.com