ويدئو کليپ ها

فعالين فتنه آرشيو خبرها آرشيو اطلاعيه ها آرشيو مقالات کمپين ها

خانه

English

 

 

 

 

کانون "مقدس" خانواده!


فرح صبری

 

 

 

از ته دل میگریست به هرکس که سر راهش قرار میگرفت حرف میزد انگار همه را میشناخت یا شاید از همه کمک میخواست. پشت سر هم میگفت حضانت را به او دادند، اصلا حرفهای من را نشنیدند، آخر بچه ها را کجا ببرد، این سخنهای بریده بریده ای بود که زیر لب میگفت مقابلش که قرار گرفتم بغضش ترکید: "۱۰ سال با همه ی بدبختیهایش کنار آمدم فقر و نداری، خانه بدوشی، زورگویی، توهینها و تحقیرها یه مرد شکاک و خشن. دیگه تحمل نداشتم دیگه فقط من خرد نمیشدم، بچه هایم استرس گرفته بودند به جای اینکه از آمدن پدرشان به خانه خوشحال شوند ترس را در چشمهایشان میدیدم سعی میکردم زودتر بخوابانمشان ولی از سر صدای دعواهایمان بیدار میشدند دیگه چیزی هم برای خوردن در خانه نداشتیم نمیدانستم چطوری بچه ها را سیر کنم بیکار بود و هرجا هم سرکار میرفت چند ماهی بیشتر دوام نداشت اجازه ی کار کردن به من نمی داد تمام مدت مرا تحقیر میکرد که بدرد کاری نمیخورم.


۱۶ ساله بودم که به خانه ی او آمدم. هنوز درس میخواندم. پدر و مادرم گفتند شاید بهتر از این پیدا نشود اولین خواستگارم بود و بختم را سیاه کرد برای اینکه تواناییم را ثابت کنم با وجود داشتن بچه ی کوچک ادامه تحصیل دادم و در خانه درس میخواندم و امتحان میدادم تازه با کلی التماس راضیش کرده بودم بالاخره دیپلم گرفتم ولی هر جا خواستم سر کار بروم اجازه نداد. خیاطی یاد گرفتم كه در خانه کار کنم گفت نباید کسی به خانه رفت و آمد داشته باشد هر چه گذشت محدودترم کرد برای ملاقات با خانواده ام محدودیت داشتم به همه چیز شک داشت در خیابان با خودش هم که راه میرفتم میگفت سرت را بالا نکن نباید چشمت به چشم کسی بیافتد حتی حق رنگ کردن موهایم را نداشتم در خانه باید مثل یک نوکر در خدمتش بودم کوتاهی میکردم عصبانی میشد کتک خوردن برایم امر روزمره بود و جای رد چاقو بر بدنم گواه حرفهایم هست.


اصلا این آدم بیمار روانی بود و هر روز بدتر میشد تنها راه برایم پایان دادن به این زندگی بود در تمام این مدت کسی نفهمید چه مشکلاتی دارم برای حفظ آبروی خانواده ام تحمل میکردم میگفتند در خانواده طلاق نداشته ایم ولی من دیگر طاقت نداشتم گفتم خودم کار میکنم بچه هایم را بزرگ میکنم الان خودش در یک اتاق کوچک اجاره ای که حتی فرش ندارد زندگی میکند چون تمام وسایل خانه را در مدتی که من نبودم فروخته است همه ی این حرفها را به قاضی دادگاه گفتم مثل اینکه قلب ندارند، احساس ندارند بهش التماس کردم که من از این مرد هیچ چیز نمیخواهم فقط بچه هایم را به من بدهید بزرگشان کنم حتی گفتم تعهد میدم هرگز دیگر ازدواج نکنم اما حضانت بچه ها را به او دادند. اصلا حرفهای من را نشنیدند من را ندیدند نمیدانم چه کنم چه طور دوری فرزندانم را تحمل کنم و...."


حرفهای تکان دهنده ی این زن اوج رذالت قوانین اسلامی را بازگو میکند دادگاههایی که بویی از انسانیت نبرده اند و این ماجرای زندگی هزاران زن در جمهوری اسلامی است. این همان کانون خانواده مقدسی است که سردمدان جمهوری کثیف اسلامی با چنگ و دندان مراقب پایه های آن هستند. کانون خانواده ای که زندان هولناکی برای زنان میباشد. یک زندان با شکنجه های قرون وسطایی و مادام العمر. هرچند که جوانهای پیشرو این نسل بدرست چارچوبهای خانواده ی اسلامی را به سخره گرفته اند و به گونه ای مدرن و انسانی با یکدیگر رابطه دارند اما هزاران زن بی پناه اسیر این رکن"مقدس" اسلامی هستند. انسانهایی که شاید هر کدام درد دلشان را سالها در سینه پنهان میکنند و تا زمانی که توان داشته باشند دم بر نمیاورند. چه بسیار زنانی که از سر استیصال خودکشی و یا حتی خودسوزی میکنند و تمام غمها و رنجهایشان را با خود دفن میکنند. باید دیوارهای این زندان را در هم شکست. آمار بالای تقاضای طلاق در ایران گویای این اعتراض میباشد اما باید برای بازگشایی درهای این زندان و برای کسب حقوق انسانی با هم متحد شویم و در یک اعتراض متحد فریاد بزنیم دیگر اجازه نمیدهیم ما را به بند بکشید و مثل برده با ما رفتار کنید. ما حقوق انسانی برابر میخواهیم و برای کسب این حقوق میجنگیم.
 

مندرج در نشریه زن آزاد شماره ۱۲
 

 

 

fitnah.movement@gmail.com